راه ِ من

چند کلمه در شرح محتوای وب‌سایت...

سر کشيدنی رعب آور به آن سویِ مرزهایِ اخلاق

به نامِ خداوندِ بخشنده یِ مهربان

آيا می توان برایِ خود اخلاقي از نو بنا کرد ؟ آيا می توان از مرزهایِ ممنوعه گذشت ؟ آيا می توان موجوداتِ پست و حقير را به نفع موجوداتِ نيک و سودمند به آسانی حذف کرد ؟

شايد برایِ تحقّقِ تمامِ اين آرزوها بايد از کالبدِ انسانی خارج شد و از خود نوعي «خدا» ساخت. و اکنون اين پرسش مطرح است که آيا انسان می تواند خدا شود و در زمين خدايی کند ؟ و اگر خدا شد ، آيا توانايی و تحمّلِ خدا شدن را دارد ؟

تمامِ اين پرسش ها و ده ها پرسشِ ديگر ، دغدغه هايي هستند پيرامون قلمروِ اخلاقِ انسانی که داستايفسکی با تسلّط آنها را در اثرِ جاودانه اش «جنايت و مکافات» بارها از خود ، از شخصيّت هایِ رمانش و از ما – مخاطبان اين اثر- می پرسد و پاسخی قانع کننده می خواهد .

راسکول نيکف ، دانشجویِ فقير امّا با استعداد و مغروري است که تصميم می گيرد برایِ رهايیِ خود و خانواده اش از رنج و فقر ، پيرزنِ رباخواری را از بين ببرد و پول و جواهراتِ او را از آنِ خود کند . در روزِ واقعه ...ء

....

شناسنامه یِ رمانِ «جنايت و مکافات» را اين گونه می توانيم تعريف کنيم : موضوعِ رمان تأثيرِ قتل بر قاتل و در نمايي وسيع تر ، تأثيرِ فعل بر فاعل است. قلمروِ مفهمومیِ رمان عبور از ارزش ها و هنجارهایِ اخلاقیِ متعارف به منظورِ رسيدن به اخلاقي ناب تر ، خاص تر و حقيقی تر است و مفهومِ بنياديني که انديشه یِ رمان حولِ آن شکل می گيرد ، نيلِ به ساحتِ «آزادی» به معنایِ مطلق و فرابشریِ آن است .

مرداني نظيرِ راسکول نيکوف ، انسان هايي نخبه و خاص هستند که همانندِ مردِ زيرزمينی در رمانِ «يادداشت هایِ زيرزمينی» بر تضاد ، دوگانگی و عدمِ تساویِ اخلاقی در جامعه یِ انسانی پی برده اند . آن ها پس از اين آگاهی که امري ذهنی و درونی است ، ميل شديدي پيدا می کنند که برایِ اثباتِ خود و ايده شان دست به عملي بيروني بزنند: قتلِ پيرزنِ رباخواری که همانندِ يک انگل خونِ جاری در رگ هایِ مردان و زنانِ نيازمند را می مکد و از اين راه ثروتِ فراواني اندوخته است در قبالِ خوشبختی و رهايی از رنجِ انسان هایِ پاکي که تنها به دليلِ فقر رنج می کشند. از اين جاست که برایِ راسکول نيکوف ، قهرمان داستان ، اين قتل «مُجاز» دانسته می شود.

بی شک اخلاق به معنایِ عامِ آن ، چنين مجوزي به او نمی دهد ، پس او بايد از دايره یِ تنگِ اين اخلاق قدم بيرون بگذارد و خود اخلاقي نو بنا بنا کند. او در درونِ خويش معتقد است برایِ انسان هايي مثلِ او که به اين آگاهی رسيده اند اخلاقي عالی و برتر وجود دارد و اين بدان معناست که انسان هايي نظيرِ او از امکان استفاده از «آزادی» مطلق برخوردارند و به معنایِ دقيق کلمه از هر قيد-و-بندِ درونی و بيرونی آزادند. راسکول نيکف ، خود را با انسان هايي نظير ناپلئون مقايسه می کند و با اين عمل سعی در ناپلئون شدن دارد .

يک اربابِ حقيقی که برایِ او همه چيز مجاز است (ناپلئون) شهر تولون را به توپ می بندد ، در پاريس قتل عام راه می اندازد ، ارتش خود را در مصر فراموش می کند، نيم ميليون انسان را در دشت هایِ روسيه فدایِ جنگِ خود می کند و در ويلنا با چند کلمه حرف ، خود را از معرکه بيرون می کشد. آن گاه ، با همه یِ کشتارها ، بعد از مرگ برایِ اين مرد مجسمه بر پا می دارند ... پس هر کاري مجاز است...»

اين انديشه ، يادآورِ تئوریِ «ابرمردِ» نيچه ، فيلسوفِ آلمانی است.(توجه کنيد که نوشته ی داستايفسکی مقدم بر نظر نيچه است و ضمناً عين آن نيست)از نظر نيچه ما همواره ، با دو جنس از اخلاق روبرو هستيم . يکي از اخلاقِ بردگان و ديگري اخلاقِ بزرگان . اخلاقِ بردگان حولِ محورِ «ترس» و «ضعف» و «حقارت» شکل می گيرد، به همين جهت مدام در پیِ محدود کردن ، بند زدن و سرکوب کردنِ اراده یِ آزادیِ انسانی است . اين اراده از ديدگاهِ نيچه ، ناب و اصيل است و جوهره یِ انسان بودن آدمی به آن است . در مقابلِ اخلاقِ بردگان، اخلاق بزرگان قرار دارد که ميلِ به عمل دارد و انسان را آزاد می گذارد تا به اراده اش تحقّق بخشد ، به اين معنا ، اخلاقِ بزرگان در عمل است که شکل می گيرد.

از نظرگاهِ قهرمانِ اين اخلاق ، جهاني که در آن زندگی می کنيم محکوم به فنا و نيستی است و قهرمان به اين خصلتِ جهان آگاهیِ کامل دارد اما با وجودِ اين آگاهی، به همين هستیِ احاطه شده با مرگ ، «آری» می گويد. نيچه ، قهرمانِ اين نوع اخلاق را «اَبَر مرد» می نامد . ابرمرد درباره یِ اخلاق و بايدها و نبايدهایِ اخلاقی نظريه پردازی نمی کند ، او در عمل و به گونه اي قهرمانانه با عدم دست و پنجه نرم می کند و چون برخورد و رو در رو شدن او با عدم اصيل و ناب است ، معيارِ اخلاق چيزي نيست جز عمل و رفتارِ «ابرمرد»ء

راسکول نيکف چيزي شبيه به اين اخلاق را در ذهن دارد که مرتکبِ قتل می شود. اما چنان که گفته شد ، نبايد از ياد برد که «ابرمرد» شدن درست مقابلِ ترس ، ضعف و حقارت و زبونی است و همين جسارت ، نترسی و قدرت بالایِ روحی است که انسان را فرا-انسان کرده واز او يک «ابرمرد» می سازد.

در گامِ بعدي اين پرسش مطرح می شود که آيا همه یِ انسان ها تاب و توان ابرمرد شدن را دارند ؟ آيا تنها يک تن را می توان يافت که بتواند از مرزهایِ اخلاق عبور کند و در عمل اخلاقي نو بسازد ؟ و سرانجام آيا در دنيایِ واقعی ابرمرد شدن امکان پذير است ؟

راسکول نيکف پس از ارتکابِ قتل ، درست به همين تضاد و ابهام بر می خورد . آری ، او آزادی را تجربه می کند اما برایِ پرداختن بهایِ آن ، به دوش کشيدنِ بار عواقب آن و تحمل بی کرانگیِ و وسعتِ آن ، بيش از آنچه خود می پنداشته است ضعيف است . آزادی آن هنگام که انسان در بند است ، آرزويي رؤيايی و خواستنی است ، امّا آن هنگام که انسان در مغاک و بيابانِ بی کرانه یِ آزادی خود را تنها می يابد و خود را به خويش وانهاده می بيند ، رعب آور و هراسناک جلوه می کند.

داستايفسکی به اين حقيقت می پردازد که فراتر رفتن از اخلاق ، مساوی است با فراتر رفتن از انسان ، و فراتر رفتن از انسانيّت ، به معنایِ خدا شدن است . امّا و هزار امّا ... انسان تاب و تحمل خدا شدن را ندارد ، زيرا فرا انسان شدن به معنایِ انکارِ خداست و انکارِ خدا به معنایِ انکار انسان بودنِ خويش .

راسکول نيکف پس از ارتکابِ قتل ، در می يابد که هنوز «انسان» است . او سراسرِ روز و شب ، خود را در روحِ خويش محاکمه می کند و درباره یِ عملي که قرار بوده به آن افتخار کند ، داوری می کند . اين جدالِ درونی تا آنجا پيش می رود که نزديک است او را از پا درآورد. او ديگر يک فردِ تنها نيست . حالا او گاهي وکيل خويش است ، گاهي وکيلِ مقتول . راسکل نيکف اين حقيقت را در می يابد که جنايت و قتل پس از انجامِ آن ، نه تنها تمام نمی شود ، بل که در روح و ذهن جانی ادامه پيدا می کند و اين جدال تا آن جا بالا می گيرد که به قتل و مرگِ روحیِ خود قاتل می انجامد. امّا مگرهدفِ شکستن و در نورديدنِ اخلاق ، رسيدن به يک اخلاق برتر و والاتر نبود؟ و مگر نه اين بود که انتظار می رفت با عمل به اصول و قواعدِ اين اخلاقِِ برتر ، فرد به ثبات ، طمأنينه و آرامش روح برسد ؟! امّا با در هم شکستن ساختمانِ اخلاق که انسان در آن پناه گرفته است و آن را برایِ خود سرپناه و مأوا می پندارد ، يکباره آرامشِ روحی نيز شکسته می شود و انسان خود را بی سرپناه می يابد . نيچه اين حالت را چنين وصف می کند :

آن کس که با هيولا پنجه در می افکند ، بايد به هوش باشد که مبادا خود هيولا شود ، و آن کس که مدّتی طولانی به بيابانِ بی انتها چشم می دوزد ، بايد بداند که آرام آرام بيابان نيز به روح او چشم می گشايد و خيره می شود[يک] ء

اين است رمز و رازِ هراس آور بودن «آزادی». هيچ هدفِ عالیِ انسانی ، هيچ قانونِ ايده آلِ بشری و هيچ دين و مذهبي به آدمی اجازه یِ ارتکابِ جنايت را نمی دهد و هر کس بر وجود و هستیِِ خود و ديگري دست بگذارد و خواهانِ نيستی و نابودیِ او شود ، در حقيقت خواهان مرگِ خداوند شده است . وقتي که راسکول نيکف به خود اجازه داد تا تبرش بر جمجمه یِ آن پيرزن رباخوار فرود آيد تنها آن پيرزن را نکشت ، بل که خويشتنِ خويش را که همان نور خدايي ای بود که در وجودِ او سوسو می زد نيز کشت و نابود کرد . او در جدل هايش با سونيا فرياد می زند :«سونيا، من فقط يک شپش را کشته ام. يک شپشِ کثيف را . يک جانورِ بد عمل و بی سود را» و سونيا به او جواب می دهد :«امّا شپش تو يک موجودِ انسانی بود» ء

هيچ انسانی در حقيقت آن قدر ارزش ندارد که انسان ديگري به خاطرش از حقِّ حيات محروم شود ، زيرا تمامِ انسان ها هر چه که باشند نموداري از تصوير خداوندند و تمامِ انسان ها ، از آن پيرزن رباخوار گرفته تا مارملادف ، آن مردِ پست و فرومايه ، سونيا اين فاحشه یِ دل پاک و اندوهناک و حتّا خود راسکول نيکف ، همه و همه در نظرگاهِ خداوند ، به لحاظِ انسان بودن هم سطح هم و در کنارِ يک ديگر قرار دارند و هيچ يک «انسان تر» از ديگری نيست .

...

يکی از شخصيّت هایِ پست و منفورِ رمان ، يعنی مارملادفِ دايم الخمر که پدر سونيا است و هر چه پول به دست می آورد صرف باده گساری می کند ، در حالي که لباس هایِ زنش را به گرو گذاشته است و پذيرفته است که دختر بزرگش برایِ تأمين خرج او تن به فحشا بدهد ، در يکي از صحنه هایِ رمان راسکول نيکف را در فاحشه خانه اي کثيف و تهوّع آور ملاقات می کند و خطاب به راسکول نيکف درباره یِ نسبت خود با خداوند و داوریِ او چنين می گويد : «اما آنکس که بر همه رحم خواهد کرد ، به ما هم رحم خواهد کرد . او همه چيز را می فهمد . او درباره یِ همه کس قضاوت خواهد داشت و وقتي که به کارِ همه رسيدگی کرد ،آن وقت ما را هم دعوت خواهد کرد . خواهد گفت : "خوب ، شما هم نزديک بياييد . بياييد ! شما ! شما تبه کاران ! شما دايم الخمرها! و ما ، بدون شرم پيش می رويم . و او به ما خواهد گفت : شما شبيه خوک ها شده ايد ، تصوير شما تصويرِ حيوان است و شما همگی مهر و علايم حيوان را داريد ، با وجود اين نزديک بياييد " آن گاه ، فرزانگان و هوشمندان قوم فرياد خواهند کشيد : خداوندا! چه گونه اين ها را هم می پذيری؟! اين ها را ؟! " و خداوند به آنان پاسخ خواهد داد: "ای جماعت عاقلان و فرزانگان ، اگر آن ها را هم چونان شما می پذيرم ، به اين جهت است که هيچ کدام از اين ها خود را لايقِ فراسویِ هستی ندانسته است ." ء

داستايفسکی قصّه گویِ مصائبّ بی خدايي

مصطفی رستگاری

لازم می دانم به دو نکتهاشاره ايکوتاه داشته باشم، اوّل اينکه استفاده از مفهوم اَبر مرد نيچه برای توضيحِ افکارِ داستايفسکی را بايد مربوط به نظر نويسنده ی اين متن دانست و همانطور که در کمان توضيح دادم نظر نيچه بی شک بر رویِنوشته یِداستايفسکی اثري نداشته است هر چند عکس آن (تأثير داستايفسکی بر نيچه) به احتمال قوي صادق است
دوّم و مهمتر اينکه خواندن چنين متونی که درباره یِ رمان ها به ويژه رمان هایِ بزرگی چون جنايت و مکافات نه تنها کافی نيست بلکه در برخی مواردچه بسا گمراه کننده باشد ، آنچه باعثِ فهمِ نظرِ نويسنده و درک روحِ کلّیِ اثر توسّطِ خواننده یِ رمان می شود زندگی کردن با رمان و حس کردنِ لحظه به لحظه یِ آن است . پس تايپ کردنِ چنين متونی توسط من خواست وادعايي جز آشنايي دادنِ اجمالیِ خوانندگانِ احتمالی با اثر ياد شده ندارد و در واقع ادعايي بيش از اين«نمی تواند» و «نبايد» داشته باشد.

پی نوشت

يک – فراسویِ نيک و بد ، فردريش نيچه ، ترجمه یِ داريوشِ آشوری ، تهران، انتشاراتِ خوارزمی ، ص 125

ي ( با دو نقطه در زير) نماينده ی "ی" وحدت يا نکره است







گزارش تخلف
بعدی